Introduction of the ebook: Ben, In the World: The Sequel to the Fifth Child
Đánh giá : 3.30 /5 (sao)
At eighteen, Ben is in the world, but not of it. He is too large, too awkward, too inhumanly made. Now estranged from his family, he must find his own path in life. From London and the south of France to Brazil and the mountains of the Andes. Ben is tossed about in a tumultuous search for his people, a reason for his being. How the world receives him, and, he fares in it w At eighteen, Ben is in the world, but not of it. He is too large, too awkward, too inhumanly made. Now estranged from his family, he must find his own path in life. From London and the south of France to Brazil and the mountains of the Andes. Ben is tossed about in a tumultuous search for his people, a reason for his being. How the world receives him, and, he fares in it will horrify and captivate until the novel’s dramatic finale. …more
Review ebook Ben, In the World: The Sequel to the Fifth Child
Ben, In the World: The Sequel to the Fifth Child, Doris Lessing
Ben, in the World is a novel written by Doris Lessing, published in 2000, in which she stages a parody of the ‘objectivity’ of the narrator’s voice.
The story delves into the life of Ben Lovatt following the events of the first book dedicated to this character, The Fifth Child.
Ben, in the World takes place a number of years after the events in The Fifth Child. In the beginning of Ben, in the World, Ben Lovatt is 18-years-old and liv Ben, In the World: The Sequel to the Fifth Child, Doris Lessing
Ben, in the World is a novel written by Doris Lessing, published in 2000, in which she stages a parody of the ‘objectivity’ of the narrator’s voice.
The story delves into the life of Ben Lovatt following the events of the first book dedicated to this character, The Fifth Child.
Ben, in the World takes place a number of years after the events in The Fifth Child. In the beginning of Ben, in the World, Ben Lovatt is 18-years-old and living with an elderly lady named Mrs. Biggs.
However, she cannot afford to support the both of them, and sends Ben to his estranged family to ask for his birth certificate so that he can get an unemployment benefit.
By the time Ben returns (without the birth certificate), he learns that Mrs. Biggs has passed away. He goes to a couple that had looked after him before he’d met Mrs. Biggs: Rita, a prostitute he’d once had a recurring relationship with, and Johnston, her procurer.
Johnston comes up with a plan to smuggle a large amount of narcotics into France, which would give him and Rita enough money to permanently get off the streets, using Ben.
The plan succeeds, and effectively allows him and Rita to cease being responsible for Ben, as they leave him in France under the temporary care of Richard, one of Johnston’s men, in an expensive hotel, with a cut from the smuggling deal. …
تاریخ نخستین خوانش: روز یازدهم ماه دسامبر سال 2014 میلادی
عنوان: بن در جهان؛ نویسنده: دوریس لسینگ؛ مترجم: پدرام لعلبخش؛ تهران: افراز، 1389؛ در 220ص؛ شابک 9786005218046؛ موضوع داستانهای نویسندگان بریتانیایی – سده 21م
عنوان: بن در جهان؛ نویسنده: دوریس لسینگ؛ مترجم: مهدی غبرائی؛ تهران ثالث، 1391؛ در 183ص؛ شابک 9789643808082؛
کتاب «بن در جهان» به قلم «دوریس می لسینگ»، برنده ی جایزه ی ادبیات نوبل در سال 2007میلادی شده است.؛ «دوریس می لسینگ»، در سال 1919میلادی در «کرمانشاه»، زاده شد.؛ رمان کم حجم «بِن در جهان» که در واقع دنباله ی کتاب «فرزند پنجم» است، و «بن»، شخصیت اول عجیب الخلقه آن را در جوانی نشان میدهد، و رویارویی او را با دنیایی سرشار از نیرنگ و فریب که در موارد نادری از محبت و مهربانی نیز خالی نیست، تصویر میکند.؛
نقل نمونه متن از مترجم و متن اصلی: (بیش از یک دهه پیش که دوریس لسینگ، فرزند پنجم، رمانی قدرتمند را در باره ی پسربچه ای عجیب و غریب ارائه داد، که یادآور انسانهای ماقبل تاریخ است، به درستی تحسینش کردند.؛ زیرا او نظریه ای تکان دهنده، و به یادماندنی را در باره ی اتفاقی که به هنگام رویارو شدن جامعه، با نابهنجاری انسانی روی میدهد به ما یادآوری کرده بود.؛ «بن در جهان» که دنباله ی آن است، داستانِ «بن لاوَت» را به عمد با منابع روایی جزئیتری ادامه میدهد.؛ «بن» از خانواده ی طبقه متوسط سطح بالایش گریزان میشود، چون به علت داشتن چنین فرزند نابهنجاری با تحقیر دیگران روبرو میشوند.؛ اکنون هجده ساله است، اما سینه و بازوهای ستبر ترسناکش، تن خپل و پرمویش، و صورت وحشیش هر بیننده ای را به وحشت میاندازد، و او را مردی سی ساله نشان میدهد.؛ طعنه آمیز اینجاست که «بن »نیز از جامعه میترسد.؛ او که نه میتواند بخواند و نه با پول کنار بیاید و حتی از پس ساده ترین موقعیتها برنمیآید، درمانده و تنها و نومید است.؛
میفهمد که باید بر خشم خونریزی که مغزش را اسیر کرده است مسلط شود، وگرنه حریفانی را که آزارش میدهند خواهد کشت.؛ اما در رشته ماجراهای گوناگون، در پیرنگی که جسته و گریخته ساخته شده، تقریبا همه به «بن» خیانت میکنند.؛ فقط سه زن با او مهربانند: یکی پیر است و مردنی و دو تای دیگر خیابانی.؛ آدمهای صاحب نفوذ و پول، از او سوء استفاده میکنند، به خصوص یک دانشمند آمریکایی، که در ریودوژانیرو سرگرم تحقیقات است؛ فیلمساز «بن» سرگردان را، از بندری در جنوب «فرانسه» با خود به برزیل میبرد.؛ (قبلاً بی آنکه خود بداند، پا اندازی به نام «جانستُن» او را درگیر مواد مخدر کرده، و از «لندن« به «نیس» فرستاده بود.)؛
پیداست که «لسینگ» در باره روشنفکرانی بیانیه صادر میکند، که به نام دانش یا هنر بیرحمانه اشخاص ساده لوح را، که قادر به دفاع از خود نیستند، استثمار میکنند.؛ پیرنگ داستان در منطقه معدنی پرت «برزیل»، به اوج دراماتیک میرسد، که «بن» در آنجا «میفهمد تنهاست، از او سوء استفاده کرده و ترکش گفته اند»؛ و با سرنوشت فجیع خود روبرو میشود، و داستان تراژیکش به انتها میرسد.؛ «مهدی غبرائی».؛
چند سالته؟ «هیجده.» «بن» جواب را فوری نداد، چون میترسید آنچه خوب از آن خبر داشت اتفاق بیفتد، یعنی مرد جوانِ پشت شیشه محافظ که خودکار به دست داشت و فرم مربوطه را پر میکرد، سر بردارد و با حالتی که برای بن آشنا بود براندازش کند.؛ کارمند جوان جلوی لبخند بی صبرانه خود را نگرفت، اما حالت تمسخر نداشت.؛ «بن» مرد قد کوتاه، چارشانه و حداقل استخوان درشتی به نظر میرسید ــ کتی پوشیده بود که به تنش زار میزد ــ و دست کم چهل ساله نشان میداد.؛ آنهم با آن صورت! صورت پهنی بود با خطوط مشخص نیرومند، دهانی که به پوزخندی گشاد بود ــ چه چیز را این همه مضحک میدید؟ ــ دماغی پخ با پره های رو به بالا، چشمهایی سبزفام، مژه هایی حنایی زیر ابروهای سیخ سیخ حنایی.؛ ریش کوتاه نوک تیز مرتبی داشت که به صورتش نمیآمد.؛ موهای سرش زرد بود و انگار مثل پوزخندش برای یکه خوردن و عصبانی کردن مردم آن آرایش را داشت، چون دراز بود و با در هر دو سو طره های سفت و سخت داشت، انگار تقلید مضحکی از آرایش مد روز باشد.؛ قوز بالای قوز این که صدای آمرانه ای هم داشت؛ آیا داشت کرم میریخت؟ کارمند همانجور سراپا براندازش میکرد، چون حس میکرد کفرش دارد درمیآید. با کج خلقی گفت: «نمی شود هیجده ساله باشی. زود باش، سن واقعیت را بگو.»؛ «بن» ساکت بود. با تمام ذرات وجود هشیار بود، و میدانست خطر پیش آمده است؛ آرزو کرد کاش به اینجا که میتوانست دیوارهای خود را دورش ببندد نیامده بود.؛ برای اطمینان از عادی بودن خود به صداهای بیرون گوش میداد.؛ چند کبوتر روی درخت چناری در پیاده رو بغبغو میکردند و فکرش پیش آنها بود که چطور با پنجه های صورتی به ترکه ها چنگ انداخته اند و حس میکرد این پنجه ها میتوانند به انگشتهایش بچسبند؛ آنها به آفتابی که بر پشتشان میتابید راضی بودند.؛ توی ساختمان صداهایی بود که نمیفهمید تا یکی یکی از هم جداشان کند.؛
در این بین مرد جوان روبرویش منتظر بود، خودکار را در دستی گرفته بود و لای انگشتهایش میچرخاند.؛ تلفنی درست کنارش زنگ زد.؛ در هر دو طرفش زنها و مردهای جوانی پشت شیشه ها نشسته بودند.؛ بعضیها از ابزاری استفاده میکردند که تق تق و تلق و تولوق میکرد، و بعضیها به صفحه هایی که کلماتی در آن پیدا و ناپدید میشد نگاه میکردند.؛ بن میدانست هر کدام از این ماشینهای صدادار شاید دشمن او باشند.؛ حالا کمی به یک طرف جابجا شد تا از عکس خودش توی شیشه که آزارش میداد خلاص شود و این آدم را که از دستش کفری شده درست نبیند.؛ گفت: «بله، من هیجده سالمه.» یقین داشت؛ سه زمستان پیش که رفته بود مادرش را پیدا کند ــ پیششان نمانده بود، چون «پل»، برادر منفورش، آمده بود ــ مادرش با کلمات درشت روی کارتی نوشته بود: نامت «بن لاوَت» است.؛ نام مادرت «هریت لاوَت»، نام پدرت «دیوید لاوَت».؛ چهار خواهر و برادرت عبارتند از: «لوک»، «هلن»، «جین» و «پل».؛ آنها از تو بزرگترند.؛ تو پانزده ساله ای.؛ نوشته شده بود: تاریخ تولد……….؛ نشانی منزل……….؛ آن کارت چنان «بن» را از سرخورده و کفری کرده بود، که آن را از مادرش گرفته، و دوان دوان از خانه رفته بود.؛
اول روی نام پل را خط خطی کرده بود؛ بعد بقیه را خط زده بود.؛ بعد که کارت از دستش به زمین افتاده بود، آن را برداشته و پشتش را نگاه کرده و روی همه شان با خودکار مشکی خط کشیده بود، به نحوی که فقط خطهای درهم برهم دیده میشد.؛ اما آن شماره، یعنی پانزده سال، مدام در سئوالهایی که از او میکردند به او یادآوری میشد: «چند سالته؟»؛ و چون فهمید خیلی مهم است، آن را به خاطر سپرد، و وقتی هر سال کریسمس میشد، و هیچکس یادش نمیرفت، یکسال به آن میافزود.؛
حالا شانزده ساله ام.؛ حالا هفده ساله ام.؛ و حالا چون سه زمستان گذشته، هیجده ساله ام.؛ «خب، پس کی به دنیا آمدی؟»؛ هر روز که از آن خط زدن خشماگین کارت با خودکار مشکی میگذشت، بیشتر میفهمید چه اشتباهی کرده است.؛ با آن عصبانیت خرکی کارت را به کل خراب کرده بود، طوری که دیگر نمیشد ازش استفاده کرد.؛ اسم خودش را میدانست.؛ «هریت» و «دیوید» را هم میدانست، و اسم خواهرها و برادرهایش، که آرزوی مرگش را داشتند برایش مهم نبود؛
یادش نبود کی به دنیا آمده است. همچنان که به هر صدایی گوش میداد، شنید که در آن اداره سر و صدا ناگهان اوج گرفت، چون در صفی که مردم جلوی یکی از باجه ها بسته بودند، زنی بنای جیغ و داد سر کارمندی گذاشت که با او مصاحبه میکرد و به همین علت داد و بیداد بلند شد، و تمام صف به جنب و جوش درآمد و بقیه هم بنا کردند به غر زدن و بعد کلمات کوتاهی مثل مادرسگ و گه لوله به گوش رسید ــ اینها کلماتی بود که خوب میشناخت و ازشان میترسید.؛ رگه سرد ترسی از پشت گردن به ستون فقراتش دوید.؛ مردی که پشت سرش بود، حوصله اش سر رفته بود. گفت: «اگر شما تمام روز وقت داری، من ندارم.» «کی به دنیا آمدی؟ چه تاریخی؟» گفتن این حرف مشکل را به وقت دیگری موکول کرد: «بفرما شناسنامه ات را پیدا کن.؛ برو دفتر ثبت احوال.؛ آنجا روشن میشود.؛ کارفرمای قبلی را نمیشناسی.؛ نشانیت را نمیدانی.؛ تاریخ تولدت را نمیدانی.»؛
پس از این حرف چشم از صورت بن برداشت، و به مردی که پشت سرش بود، اشاره کرد جلو بیاید، و بن را نادیده بگیرد، و بن که بدجوری به تله افتاده بود و ترس برش داشته بود، و احساس میکرد همه موهای تنش و سرش سیخ شده است، یکراست داشت از اداره بیرون میرفت.؛ بیرون پیاده رو بود و مردم در رفت و آمد، خیابانی کوچک بود پر از اتومبیل، و زیر درخت چنار کبوترها دور نیمکتی بیخیال بغبغو میکردند و دانه برمیچیدند.؛
در یک سر نیمکت نشست، سر دیگر نیمکت زن جوانی نشسته بود که اول گوشه چشمی به او انداخت، و بعد نگاهی دیگر و اخم کنان رفت و با نگاهی که بن میشناخت و انتظارش را داشت چند بار سر برگرداند و نگاهش کرد.؛ از او نترسیده بود، اما گمان میکرد به زودی میترسد.؛ مثل کسی که فراری شود، سراپا شتاب و دستپاچگی بود.؛ رفت توی مغازه ای و باز به پشت سرش نگاه کرد.؛ بن گرسنه اش بود.؛ پول نداشت.؛ قدری خرده نان برای کبوترها روی زمین ریخته بودند.؛ به عجله آنها را جمع کرد و نگاهی به دور و برش انداخت: قبلاً هم از این بابت سرزنشش کرده بودند.؛ حالا پیرمردی آمد و روی نیمکت نشست و نگاه طولانی خیره ای به بن انداخت، اما تصمیم گرفت برخلاف حکم غریزه اش خود را به دردسر نیندازد.؛ چشمهایش را بست.؛
آفتاب روی دانه های ریز عرق صورتش میدرخشید.؛ بن همچنان نشست و به فکر افتاد که چطور باید سراغ پیرزن برود، چون از بن مایوس میشود.؛ او گفته بود بن برود به این اداره و حقوق بیکاری بگیرد.؛ یاد او لبخند به لبش آورد ــ این لبخند با پوزخندی که کفر کارمند را درآورده بود خیلی فرق میکرد؛ لبخند بر لب نشست، لبخند خفیفی که دندانهایش را از لای ریش مینمایاند و تماشا کرد که چطور پیرمرد بیدار شد، عرق را که روی صورتش راه افتاده بود پاک کرد و گفت: «چیه؟ این دیگه چیه؟»؛ انگار که او را یاد چیزی انداخته باشد.؛ و بعد برای آنکه خود را از تک و تا نیندازد، به تندی به بن گفت: «خیال میکنی به چی میخندی؟»؛
بن نیمکت و سایه درخت و همنشینی با کبوترها را رها کرد، و حدود سه کیلومتر در خیابانها راه رفت و میدانست که راه را درست میرود. حالا به یک دسته بلوک آپارتمانی نزدیک میشد. یکراست رفت طرف یکیشان و توی آن دید که آسانسور فس فس و غژغژکنان دارد پایین میآید و دلش میخواست واردش شود، اما ترس از آسانسور باعث شد راه پله ها را در پیش بگیرد. یک، دو، سه،… یازده پاگرد سرد خاکستری پلکان، در حالیکه صدای غژغژ و وژ وژ آسانسور را از آن سوی دیوار میشنید. در هر طبقه چهار در بود. یکراست به طرف یکی رفت که بوی نافذ گوشت پخته از آن میآمد و دهانش را آب میانداخت. دستگیره را چرخاند، جیرجیرش را درآورد و کنار ایستاد و به حال انتظار به در زل زد تا باز شد. دم در پیرزن لبخند به لب ایستاده بود. گفت: «آه، بن، تویی؟» و دست دورش حلقه کرد و او را به درون برد. توی آپارتمان ایستاد و کمی قوز کرد، به دور و برش نگاهی انداخت، اول از همه به گربه پلنگی گنده ای که روی دسته مبلی نشسته بود. موهای گربه سیخ شد. پیرزن رفت طرفش و گفت: «خب، خب، مشکلی نیست، پیشی.» و هراس گربه زیر دست آرامبخشش کم شد و بدل به گربه نازی شد. حالا پیرزن با همان حرفها سراغ بن رفت: «خب، بن، مشکلی نیست، بیا بنشین.» بن چشم از گربه برداشت، اما احتیاطش را از دست نداد و زیرچشمی او را پایید. پیرزن در این اتاق زندگی میکرد. روی اجاق گاز قابلمه ای آبگوشت بود و بوی همان توی پاگرد به مشام بن رسیده بود. پیرزن باز گفت: «مشکلی نیست، بن.» و توی دو تا کاسه با ملاقه آبگوشت کشید و چند تکه نان کنار یکی برای بن گذاشت و کاسه خود را روبرویش گذاشت و با قاشق قدری از آن در یک نعلبکی برای گربه ریخت و روی زمین کنار صندلی گذاشت. اما گربه از جا نجنبید: آرام نشست و چشم از بن برنداشت.)؛ پایان نقل
تاریخ بهنگام رسانی 09/05/1399هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی …more
Leave a Reply